تلخی
دوست عزیزی دارم که شاید این دو هفته بدترین دو هفته زندگیاش بوده باشد. همه چیز از شنبه دو هفته پیش شروع شد. کودک 40 روزه اش تبدار شده بود. تبی که به استامینوفن و اقدامات معمول جواب نداد و راهی دکتر اطفالشان کرد. حالا دیگر تشخیص شده بود تب و بیحالی. طبعا دکتر هم پیشنهاد بستری داد برای سپسیس ورک آپ. اما همه چیز از فردایش رو به وخامت گذاشت. تب شدیدتر شد. آنتی بیوتیکهای وریدی تاثیری نمیگذاشتند. یک نوبت تشنج و بعد آپنه و انتوباسیون. شاید نتوان تصور کرد که انتوباسیون بچه خود آدم چقدر سخت است! چقدر دشوار است! مننژیت مقاوم به درمان تشخیص پزشکان بود. درست در موقعی که به نظر کم کم اوضاع داشت رو به بهبود میرفت علائم جدیدتر بروز کرد و بعد هم سونو و سیتی مغز خونریزیهای متعدد داخل مغز را نشان میدادند. دیگر همه امیدها به یاس تبدیل شد. اگر کورسوی امیدی هم بود ترجیح میدادی، نباشد. چنین بیماری در چنین سنی طبعا سکلی که بر جای میگذاشت یک فلج مغزی وحشتناک بود و کلی عارضه عصبی دیگر. لحظات تلخی است خیلی تلخ و همچنان همه ادامه دارد. هرچند تقریبا اصلا امیدی باقی نمانده. نمیدانم در این محکمه عدل الهی!در این دار مکافات چه کسی، کی و کجا میتواند داد این موجودات دوپا را از همه باسیلها و کوکسیها و گرم منفی و گرم مثبتهای تاریخ بگیرد!؟به این همه جنایتی که در حق بشریت کردهاند تا به حال؟ این همه غم و اندوه و جدایی را چه کسی جوابگو خواهد بود؟!
درد تلخی است پزشک بودن و شاهد بیماری عزیزان بودن. میوه آگاهی رنج است و چقدر تلخ است این رنج وقتی میدانی که بالقوه چه اتفاقاتی میتواند بیفتد. هراس لحظهها نمیدانی چقدر دردآورد است. صحبت بارها مردن و زنده شدن است. هر بار که تلفنی با دوستم صحبت میکردم از لحن صدایش،قبل از اینکه از حال بچه بگوید، میتوانستم بفهمم که چه اتفاقی افتاده. علامت مثبتی و کورسوی امیدی لحنش را امیدوار میکرد و علامت دیگری یادش میانداخت که چه پروگنوزی میتواند در انتظار باشد. تلخ است خیلی تلخ!
دوست دارم وقتی همراه بیماری میگوید:« فکر کنید این برادر یا خواهر خودتونه» یا از این قبیل حرفها ! گوشهایم را بگیرم یا دهانش را ببندم. کسی نمیداند که طبابت کردن برای عزیزان و آشنایان چقدر سخت است و دشوار. کاری که هر روز انجام میدهی و برایت آب خوردن است باعث لرزش دستانت میشود. نمیتوانی تصمیم بگیری. تمام ذهنت مغشوش میشود. از آن حسها است که باید تجربه کرده باشی به نوشتن در نمیآید! در شرایط عادی میتوان ختم عملیات احیا را اعلام کرد وقتی میدانی فایدهای ندارد، اما وقتی پای احساس و عواطف میآید وسط چی!؟ آن وقت است که همهش دنبال معجزه میگردی. معجزهای که میدانی اتفاق نمیافتد. هر روز دیدهای که اتفاق نمیافتد. اما باز هم دلت نمیگذارد. امان از دل آدمی!
بعد فکر میکنم که چقدر راحت زندگی زیر و رو میشود. مثل همه روزهای دیگر شروع میکنی ولی مثل همه روزهای دیگر به پایان نمیبری روز را. از آن به بعد هم دیگر هیچی مثل سابق نیست. حتی اگر گرد فراموشی بیاید ،باز هم مثل سابق نیست. چیزی عوض شده است. در دلت، در ذهنت، در نگاهت. به همین راحتی تمام زندگی در لحظهای درنوردیده میشود. این جور موقعها است که شک میکنم واقعا که آیا زندگی رسم خوشایندی است!؟