جوانی بدون جوانی

جوانی بدون جوانی  Youth Without Youth فیلم من نبود. دیده‌اید گاهی اوقات نسبت به چیزی حس منفی دارید،‌ناخودآگاه و بدون برخورد قبلی؟ این قضیه حکایت من بود و جوانی بدون جوانی آقای کاپولا. شاید به همین خاطر بود که قریب به دو سال فیلم در اتاقم خاک می‌خورد و حس تماشایش را نداشتم. یعنی حتی ده سال فیلم نساختن آقای کاپولا هم باعث نشد که انگیزه دیدنش را پیدا کنم. بگذریم.

من فکر می‌کنم این فیلم دقیقا مصداق سینمای شخصی است. یعنی شما یک سابقه عظیم فیلمسازی دارید و هرآنچه از شهرت و پول و اعتبار است کسب کرده‌اید، حال برای ارضای آن گوشه‌های پنهان ذهنتان، تمایلات فردی‌تان و دغدغه‌های عرفانی‌تان دست به آفرینش می‌زنید. بابت مقبولیت و عدم مقبولیت‌اش هم دغدغه‌ای ندارید. طبعا دستتان باز ِ‌باز است برای خلق کردن.

شاید گوشه‌ای از مشکل فیلم برگردد به اقتباس آن. رمانهایی از این دست برای به تصویر کشیده شدن بسیار دشوارند. خواندم که فیلم در ادیت اول 3 ساعت بوده است و نسخه نهایی تقریبا یک ساعت کوتاه‌تر شده. همین قضیه دشواری کار را نشان می‌دهد. یک رمان اینچنینی، که بُعد زمان ندارد اساسا، به تصویر کشیدن‌اش جهدی بس عظیم می‌خواهد. شاید تشتت فیلم و کش‌دار بودن بعضی سکانس‌ها را بشود به این وسیله توجیه کرد.

شاید گوشه دیگری از مشکل هم برگردد به شناخت من از کاپولا. کاپولا برای من راوی داستانهای اینچنینی نبوده است. توقع من از کاپولا همان تریلوژی پدرخوانده است. اینک آخر الزمان است. با همه آن عظمت‌اش. یک جوری این تصویر با قاب ذهنی من جور درنمی‌آید. من اگر بخواهم فیلمی ببینم در ارتباط با زمان و جاودانگی و  خودآگاهی (Consciousness) و ترجیح می‌دهم به تماشای دوباره و سه‌باره  فیلم آرنوفسکی بنشینم ،  The Fountain، که زیباتر و همگون‌تر و بدون تشتت داستان را برایمان گفته است. داستان فیلم برای من یادآور آن حکایت عرفان هندی – اگر اشتباه نکنم – است که پیر طریقتی همراه جوانی شد. بعد از قدری راه، پیر خسته شد و طلب آب کرد. زیر سایه درختی نشست و جوان به دنبال آب رفت. بعد در میان علفزار صدایی زنی شنید. رهسپار شد به دنبال زن. بعد با زن ازدواج کرد. بچه دار شد. وقتی به یاد پیرمرد افتاد و برگشت در حالیکه پیر شده بود، و شرمنده از تاخیرش. پیرمرد را زیر همان درخت یافت. و پیرمرد به او گفت که چند لحظه‌ای بیش برایش نگذشته است.

فیلم  به همین عنصر وجود اشاره می‌کند. وجودی که هرکس به گونه‌ای دریافتش می‌کند. فارغ از همه قوانین و فرضیات بشری. فارغ از بُعد زمان. شاید واقعیت آن چیزی نباشد که در اطراف ما است. لایه‌های حقیقت متنوع هستند. همه چیز برمی‌گردد به نگاه ما به دنیا. در سکانس آخر فیلم دومینیک در کافه محبوبش و در میان دوستانش حکایتی از یک امپراتوری را می‌گوید که پروانه شده بود. و آخر نمی‌دانست که این امپراتور است که پروانه شده یا پروانه‌ای بوده که تبدیل به امپراتور شده است. این داستان اشاره دارد به فیلسوف بزرگ چینی چوانگ‌تسی (Zhangzi)  که خواب پروانه شدن دیده بود. موقع بیدار شدن نمی‌دانست که او پروانه بوده است که خواب  می‌دیده یا خودش بوده که خواب پروانه شدن می‌دیده است. در واقع همین ایده و مسائل مربوط به فلسفه ذهن و فلسفه زبان، بنیان بودیسم چین را تشکیل  می‌دهد که تحت عنوان Zen هم شناخته می‌شود. بگذریم. کل داستان فیلم نقبی است به همین عرفان موجود در فلسفه بودیسم و لایه‌های مختلف تناسخ و زندگی در زندگی.

بازی تیم راث در نقش دومینیک ستودنی است و از موسیقی زیبای اوسوالدو گولیخوف هم نباید گذشت. اما شاید بهترین اختتامیه برای این نوشته سخن راجر ایبرت در مورد فیلم باشد که می‌گوید:‌ "این فیلم نشان می‌دهد که کاپولا فیلم ساختن را هنوز بلد است، اما نشان نمی‌دهد که انتخاب صحیح پروژه برای فیلمش را هنوز بلد باشد".

 

*‌ از سری هم‌فیلم‌بینی‌ها - قسمت دوم

شبهای بلوبری من

هم فیلم‌بینی فکر خوبی است. اساسا هر اثری بعد از خلقش بارها متولد می‌شود. در چشم بینندگانش. هربار کامل‌تر می‌شود و دلپذیرتر. جلا می‌خورد حسابی.

قرعه آغاز به My Blueberry Nights افتاده است. آشنایی من با وونگ کار وای با این د ٍ مود فور لاو شروع شد. با 2046 رابطه‌مان نزدیکتر شد و در شبهای بلوبری دیگر حسابی آشنا شده بودیم. برای من فیلمهایی که دوستشان دارم به دو دسته تقسیم می‌شوند. فیلمهایی که حدیث نفس هستند و آنهایی که نیستند. اصولا همین حدیث نفس بودن یک جذابیت پیدا و پنهانی با خود دارد که به خودی خود خواستنی‌اش می‌کند.

اینجا هم وونگ کار وای می‌نشیند کنار تا شما شاهد حدیث نفس باشید. حدیث رفتن ها و نرسیدن‌ها. نقطه تلاقی شخصیتها کافه کلید -Klyuch‌ به روسی می‌شود کلید- است. همه داستانها در کلیدهایی‌ جمع‌ شده است که در شیشه‌ای حبس شده‌اند. گویا منتظرند تا روزی، اتفاقی، باعث شود داستان‌شان گفته شود. و گفته می‌شود داستانها. حکایت عشقهای بی‌سرانجام. عشقهای نافرجام. ندامت. این همنشین همیشگی عشق.

و چقدر خوب انتخاب کرده است بازیگرانش را آقای کار وای. شاید اگر انتخاب بازیگران این قدر خوب نبود، فیلم تبدیل می‌شد به یک فیلم معمولی. فیلمی که می‌بینی و دفعتا فراموش می‌کنی. اما درخشش بازیگران به خصوص از نظر من راشل وایز فیلم را نگه داشته است.

شاید علاقه وونگ کار وای به المانهای ثابت فیلمهایش -قطار در حال حرکت با چراغ روشن در دل شب- نشان از روند بدون سکون زندگی و عشق باشد. هیچ چیز جایی تمام نمی‌شود. درست جایی که به نظر می‌آید تکلیف قضیه معلوم شده و به سرانجام رسیده است در واقع شروعی مجدد آغاز شده است. رفتن و رفتن بی‌پایان.

شاید یکی باید بردارد یک روزی از سرنوشت همه این آدمهایی بنویسد که جایی در زندگی‌مان همراهشان شدیم و نیمه‌کاره رهاشان کرده‌ایم.

هشت هشت هشتاد و هشت

هشت آبان و هشتاد و هشت آمد و رفت. هشتِ هشتِ هشتاد و هشت برای بچه‌های ورودی 75 پزشکی شهید بهشتی یک داستان جدا داشت. علاوه بر تقارن عددی قرار بود اتفاق مهمی بیفتد. داستان برمی‌گرده به سال 77. در عوالم بچگی به پیشنهاد آرمین و با همراهی آیدین و دو تا از دخترای کلاسمون -مریم و مهسا- شدیم یک شورای سردبیری برای ثبت خاطرات دو سال و نیم اول دوره پزشکی -معروف به علوم پایه-. برای ما سه تا که از البرز آمده بودیم، خاطرات و وقایع و ثبت‌شون اهمیت داشت. یعنی می‌فهمیدیم که وقتی یک جایی این خاطرات ثبت شده باشه، سالها بعد موقع ورق زدنش چه حالی بهت دست می‌ده. چقدر نوستول می‌زنی. خب برای خیلی از بچه‌ها اون موقع این چیزها لوس‌بازی به نظر می‌رسید. فکر می‌کردن خیلی کار بیخودیه و محیط علم و دانش جای این کارا نیست. خیلی‌ها سایه هم را با تیز می‌زدن، طبعا از ثبت خاطرات مشترک هم دل خوشی نداشتن. به همه اینها اضافه کن که باید بابت اش پول هم می‌دادن. بماند با چه سختی و قسط بندی و داروغه بازی پولش رو جمع کردیم. چقدر کار وسطاش متوقف شد. چقدر کمیته انضباطی بهمون گیر داد. چقدر سوال و جواب شدیم. اما بالاخره سال 77 کتاب آماده شد. لحظات آخر قبل از اینکه بفرستیم‌اش برای چاپ، به فکرمون رسید که یک تاریخ معین کنیم برای اینکه سالها بعد دور هم جمع شیم. اون موقع سال 77 بود و طبعا یک تاریخ جالب می‌شد 88 باشه و آن تکرار 8 های کذایی. پس تاریخ ثبت شد. کتاب را فرستادیم برای چاپ. بعد که کتاب دست بچه‌ها رسید واکنشها خیلی خوب بود. خیلی. تازه می‌فهمیدند که همه‌ء زحمات به چه خاطر انجام شده بود. قرار 11 سال بعد هم برایشان جذاب شد. کم کم سالها که می‌گذشت به بهانه‌های مختلف یادی از این تاریخ می‌شد. دوستانی که خواننده من هستند از قدیم‌ها، شاید یادشان باشد که در این هفت سال و اندی که از عمر این صفحه می‌گذره بارها به مناسبتهای مختلف یادی از این قرار تاریخی کرده‌ام.

به هر شکل روزهامثل برق و باد گذشت و رسیدیم به آستانه تاریخ موعود. با همه سختی‌هایی که وجود داشت، با همه پخش و پلا شدن بچه‌ها در اقصی نقاط ایران و خارج توانستیم تعداد زیادی از بچه‌ها را جمع کنیم و یاد خاطرات گذشته را زنده کنیم. شاید قریب به 30 تا 35 نفر از بچه ها ایران نباشند. خیلی‌ها هم در حال گذراندن طرح و آنکالی‌های شهرستانهای دور و نزدیک بودند. اما مطمئنم دل همه‌شان برای این تاریخ تپیده. کلی پیغام از بچه‌ها در فیس‌بوک داشتم بابت همین قضیه. دو تا از دوستای خیلی خوبمون هم از آلمان و استرالیا، جوری تنظیم کردند که در این تاریخ اینجا باشند که کلی خوشحالمان کرد.

شب قبلش تا 4 و نیم صبح بیدار بودم و مشغول رتق و فتق امور. بخصوص که باید طرح یکماهه می‌رفتم کرمان که کلی برنامه‌هام را خراب کرده بود. خیلی دوست داشتم متنی بنویسم برای آن روز. وقت نشد. از آرمین خواستم که بنویسد چیزکی که فی الفور قبول کرد و یک متن داغ از هزاران کیلومتر دورتر به دستم رسید که در مراسم خواندم. اما وقت نشد خودم چیزی بنویسم. درحالیکه داشتم کارهای باقی‌مانده را انجام می‌دادم فیلم جشن فارغ التحصیلی سال 82 را گذاشتم در پلیر و کلی احساساتی شدم. بعد خواستم به همه دوستانم یادآوری کنم که این خاطرات عظیم هفت ساله از بهشتی و کلاسهایش و بیمارستانهایش نه به خاطر فضا و رشته و طول آن بوده که صرفا به خاطر وجود تک تک بچه‌هایی است که در کنار هم بزرگ شدیم و اسم هرکدام برای‌مان یادآور کلی اتفاق و خاطره است. از دوستان سابق گرفته که همچنان دوست مانده‌ایم تا دشمنان فرضی آن روزها که تبدیل شدیم به دوستان خوب امروزی.

دل برای همه‌تان می‌تپد. همیشه. هرکجا که هستید ، هرکجا که باشید. دوستتان دارم.