اعدام

اینکه اعدام مجازات صحیحی است یا نه بحث جداگانه‌ای است. سر پرونده‌های مختلف اعدام بارها این بحث در وبلاگستان درگرفته است. نمی‌خواهم دوباره وارد این قسمت از بحث شوم. به هرحال از قبل باید یادآوری کنم که قطعا بنا بر مقتضیات زمان و نیازهای جامعه باید قوانین را بازبینی کرد. با این قضیه هم موافقم که اعدام پدیده خشنی است که شاید سبب بقای سیکل معیوب شود اما نکات دیگری هم هست که باید مدنظر باشد.

شرح ماوقعی که از اعدام بهنود خواندم - از وبلاگ وکیل اش- بسیار دردناک و رنج‌آور بود. حتی تصورش از پای مانیتور هم سبب خالی شدن چیزی در دلم شد. اینکه چنین سبعیت‌ای در زمان اعدام بروز کند و یک مجازات تبدیل به لذت انتقام شود قطعا مورد تایید هیچ عقل سلیمی نمی‌تواند باشد. اما مشکل همه این پرونده‌ها و موارد مشابه رفتار کسانی است که چه در قبلش سعی در اخذ رضایت دارند و چه بعدش مرثیه‌سرایی می‌کنند. این نوشته‌هایی که خواندم قریب به اتفاق چنان تصویری از فرد متهم می‌سازند که آدم تصور می‌کند که یک آدم بی‌گناه را مجازات کرده‌اند. ساده است که آدم جنبه‌ای از واقعیت را بگیرد و آن را بزرگنمایی کند و طبعا عواطف آدمها را تحریک کند. همه کسانی که دستی در نوشتن دارند به راحتی می‌توانند احساسات آدمها را تحریک کنند. اما نباید فراموش کنیمّ کسی مجازات شده است که متهم به قتل بوده است. در قانون هم ، حداقل قانون فعلی،‌ قصاص جزء مجازات قانونی است. پس چرا چنین هجمه‌ای علیه خانواده مقتول صورت می‌گیرد برای من جای سوال است.

اینکه کسی آدم عزیزی از نزدیکان شما را بکشد، بی دلیل، قطعا تلخ است. شاید تصورش هم خیلی تلخ باشد. برای من اگر چنین تجربه‌ای پیش بیاید مطمئنا اشد مجازات را برای قاتل خواستار خواهم بود. اگر زمانی قوانین دستخوش تغییر شد و مثلا ابد جایگزین اعدام شد، قطعا احساس رضایت نسبی خواهم داشت که فرد به مجازات رسیده است و لزوما دنبال این نخواهم بود که طرف کشته شود. اشکال کار به نظرم در اینجاست. از خانواده مقتول رضایت می‌خواهند . خیلی اوقات بندگان خدا به علت وضع اقتصادی‌شان کوتاه می‌آیند و دیه می‌گیرند و جان آدم به ثمن بخس خرید و فروش می‌شود. بعد هم بعد از مدتی حبس طرف آزاد می‌شود و به آغوش جامعه برمی‌گردد. در همین راستا خیلی از اوقات تصویری که از آدمهای متهم پرونده ترسیم شده است بیشتر شبیه قهرمان بوده است تا قاتل. کاری که باید کرد اصلاح قانون است، اگر واقعا قصد تغییر داریم. اگر اعدام بد است خب چیزی معادل آن جایگزین کنیم اول. نه اینکه به خاطر اینکه اعدام بد و است و خشن است و ... قاتلین و مجرمین را به جامعه بازگردانیم. مشکل اینجا است که آدمها فکر می‌کنند قتل یک اتفاق است و طرف که بیرون آمد یک دفعه قدیس می‌شود. اما خیلی از موارد اینطور نیست. کسی که می‌تواند به انسان دیگری شلیک کند یا چاقو را تا دسته در سینه‌اش فرو کند یا به یک نفر بیست ضربه کارد بزند دفعه دوم برایش راحت‌تر است. خیلی راحت‌تر از دفعه اول.

دوستان می‌گویند این عبارت که آدم باید خودش را جای خانواده مقتول بگذارد، عبارت بیخودی است. چنین حقی برای انسان قائل نشده‌اند که حکمران حیات کس دیگر باشد.یا این جمله که اگر قرار بود اعدام نتیجه داشته باشد الان باید جرم و جنایت از بین می‌رفت و نتیجه‌گیری می‌کنند که اعدام نقش بازدارنده نداشته است. من از همه این دوستان سوال می‌کنم اگر اینگونه است تمام جوامع مترقی که درشان اعدام انجام نمی‌گیرد باید جرم و جنایت‌شان حسابی کاهش یافته باشد. یا اصلا چرا دور برویم. اگر زندان واقعا موثر است و باعث متنبه شدن آدمها می‌شود پس چرا این همه آدمهایی که با جرمهای مختلف زندان می‌روند ،‌چه کوتاه چه بلند، جرم‌خیزی درشان بیشتر است و درصد بالایی از اینها مکررا در مسیر زندان - آزادی تردد می‌کنند؟! اینها استدلالهای چندان قابل قبولی نیست. کما اینکه حتی در خیلی از کشورهای مترقی مثلا برای کشتن کودکان مجازات اعدام کماکان باقی است. یا برای جرمهای مخصوص از جمله تروریسم. آن وقت این سوال پیش می‌آید که مگر جان با جان فرقی می‌کند. یک آدم ۷۰ ساله برای نزدیکانش همانقدر عزیز است که یک بچه ۵ ساله. مثلا در کشورهای اروپایی برای آدم ۱۶-۱۷ ساله که قتل می‌کند آن هم از نوع قتل درجه اول حداکثر مجازات ۱۰ سال است. من به هیچ وجه چنین مجازاتی را هم وزن جرم انجام شده نمی‌دانم. یا در بزرگسالان حداکثرش ۲۵ سال است که طرف کافی است خوش اخلاق باشد و زندانی خوبی باشد و با ۱۵ سال آزاد شود. وقتی چنین تصوری از قتل ایجاد شود من مطمئنم در ایران با این فرهنگ و فاکتورهای رفتاری آمار قتل و جنایت چند برابر می‌شود. بدون هیچ کار فرهنگی و بسترسازی دنباله‌رو دیگران بودن جز بدبختی نتیجه‌ای در بر ندارد.

از همه اینها که بگذریم من باورم نمی‌شود که آدمها اگر برای خودشان چنین مشکلی پیش بیاید به همین آسودگی رفتار کنند. همه ما فیلمهای متعدد با داستان انتقام را دیده‌ایم !‌کیست که با قهرمان داستان که به خونخواهی بلند شده است همذات پنداری نکرده باشد؟!‌ قیصر که به خونخواهی خواهر و برادرش برادران آب منگل را سلاخی کرد باعث همذات پنداری آدمها نشد!؟ کسی دلش به حال برادران آب منگل سوخت؟! مثال از این دست زیاد است. زیاد. مثلا شده کسی با اما تورمن در کیل بیل همدلی نکرده باشد در کشتن آدمهای درگیر در سرنوشتش! فیلم بودن و داستان بودن دلیل خوبی برای رد کردن این قضیه نیست. چه همه فیلمها و نوشته‌ها به گوشه‌های پنهان ذهن آدمها نقب می‌زنند. به حس عدالت جویی و انتقام که در همه آدمها وجود دارد. همه این داستان برمی‌گردد به اینکه چقدر بخواهیم همه حقیقت را ببینیم نه فقط گوشه‌ای از آن را.

I'm not a superman

چند وقت پیش‌ترها بود که مطلبی ‌خواندم در گودر، درست در اواسط همان بگیر و ببندها،‌راجع به تجربه‌ای از بازداشت. نویسنده درباره نحوه برخورد مراقبین و محافظان در طول مسیر و در بازداشتگاه نوشته بود. متعجب و دلگیر بود که چگونه این آدمها به راحتی از مهمانی و عروسی که رفته‌اند تعریف می‌کنند و در مورد لباسهایی که مهمانان پوشیده بودند و مسائلی از این دست صحبت می‌کنند. یا با هم شوخی می‌کنند و می‌خندند بدون اینکه بفهمند این آدمهایی که گرفتار شده‌اند در دلشان چه می‌گذرد.

بعد فکر کردم به داستان خودمان. درست است که یک جورهایی فرقهای اساسی دارد اما بی شباهت هم نیست. ما هم در اثنای کار، خیلی اوقات می‌گوییم و می‌خندیم. حرف می‌زنیم از سینما و فوتبال دیشب و فلان اتفاق حرف می‌زنیم. در حالیکه بیمار روی تخت عمل منتظر جراحی است. مثلا قرار است سینه‌اش را بردارند به خاطر کنسر برست. یا چه ‌می‌دانم تومور مغز یا هر اتفاق ناخوشایند دیگری که در فکرتان بگنجد. شاید آن آدمها هم در آن لحظه کلی از ما دلگیر شده باشند. این فکر از ذهنشان گذشته باشد که چرا حواسشان به من نیست. شاید حتی این را به پای بی‌خیالی و بی‌توجهی کادر درمان بگذارند. اما حقیقت این نیست.

در جایگاه درمانگر ما هر روز و هر روز با موارد متعدد بیماری و جراحی و اتفاقات ناگوار همراهیم. از همان ابتدا یاد می‌گیری که یک قسمت بزرگ احساسات رو برداری بگذاری در صندوق. چون اگر نکنی، دوام نمی‌آوری. این حجم درد و ناراحتی و اتفاقات به زودی از پای در می‌آوردت. کم کم وقایع ناگوار برایت می‌شود یک واقعه معمول. مثل همه کارهای دیگری که انجام می‌دهی. مثل همان موقع که رانندگی می‌کنی‌، همزمان تلفن حرف می‌زنی یا با دیگران داخل ماشین می‌گویی و می‌خندی.

آنجا هم با یک تقریبی داستان همین است. اگر فرض را بر این نگذاریم که ماموران از لحاظ ایدئولوژیک دقیقا مشابه فرماندهانشان فکر نمی‌کنند،‌که قطعا یک کسر عظیمی‌شان فکر می‌کنند،‌ بقیه‌شان این داستانها برایشان می‌شود روزمرگی. برایش فرقی نمی‌کند قاتل را با خودش جابجا کند یا کسی را که در دفاع از خود کسی را کشته است یا مثلا در این مورد به جرم اعتراض. برای او مجرم است چون برایش اینگونه تفهیم شده است. حتی اگر در تقسیم بندی ذهنی خودش و از لحاظ ایدئولوژیک هم طرف را محکوم نداند اگر بخواهد وارد جزییات داستان هر آدم و دلواپسی‌هایش شود سر دو روز کارش به دیوانه‌خانه می‌کشد. پس ترجیح می‌دهد که مکانیسم دفاعی ذهنش را فعال کند و عواطف را در صندوق بگذارد و درش را ببندد.

این دقیقا مشابه تصوری است که آدم از آدمهای درگیر در جنگ یا ماموران مخفی یا چه‌می‌دانم این قبیل نقشها در سر دارد. آدم فکر می‌کند کسی که می‌تواند آدم بکشد حتما از عواطف بویی نبرده است. درحالیکه این شکلی نیست. همه این آدمها زندگی خصوصی خودشان را دارند. ممکن است حتی آدمهای عاطفی باشند در زندگی شخصی‌شان. اما حساب این دو قضیه جدا است کاملا. سینمای هالیوود به همین منظور در سالهای اخیر سعی کرده است که تصاویری که از این آدمها ارائه می‌دهد بیشتر منطبق بر واقعیت باشد. شاید مثال دم دستی‌اش همین فیلم Body of lies ی باشد که گل‌شیفته درش بازی می‌کرد. پلانهای اضافی راسل کرو که زندگی داخلیش را با زن و بچه‌های کوچکش نشان می‌داد که شاید خیلی هم وجودش به نظر لازم به نظر نمی‌رسید از بابت همین قضیه بود. این قضیه که آدمها هیچکدام سوپرمن یا سوپروومن نیستند. این شرایط است که مجبورتان می‌کند برای بقا تصویری گاه متفاوت از دیگران از خودتان ارائه دهید.

تلخی

دوست عزیزی دارم که شاید این دو هفته بدترین دو هفته زندگی‌اش بوده باشد. همه چیز از شنبه دو هفته پیش شروع شد. کودک 40 روزه اش تبدار شده بود. تبی که به استامینوفن و اقدامات معمول جواب نداد و راهی دکتر اطفال‌شان کرد. حالا دیگر تشخیص شده بود تب و بیحالی. طبعا دکتر هم پیشنهاد بستری داد برای سپسیس ورک آپ. اما همه چیز از فردایش رو به وخامت گذاشت. تب شدیدتر شد. آنتی بیوتیکهای وریدی تاثیری نمی‌گذاشتند. یک نوبت تشنج و بعد آپنه و انتوباسیون. شاید نتوان تصور کرد که انتوباسیون بچه خود آدم چقدر سخت است! چقدر دشوار است! مننژیت مقاوم به درمان تشخیص پزشکان بود. درست در موقعی که به نظر کم کم اوضاع داشت رو به بهبود می‌رفت علائم جدیدتر بروز کرد و بعد هم سونو و سی‌تی مغز خونریز‌یهای متعدد داخل مغز را نشان می‌دادند. دیگر همه امیدها به یاس تبدیل شد. اگر کورسوی امیدی هم بود ترجیح می‌دادی، نباشد. چنین بیماری در چنین سنی طبعا سکلی که بر جای می‌گذاشت یک فلج مغزی وحشتناک بود و کلی عارضه عصبی دیگر. لحظات تلخی است خیلی تلخ و همچنان همه ادامه دارد. هرچند تقریبا اصلا امیدی باقی نمانده. نمی‌دانم در این محکمه عدل الهی!‌در این دار مکافات چه کسی، کی و کجا می‌تواند داد این موجودات دوپا را از همه باسیلها و کوکسی‌ها و گرم منفی و گرم مثبت‌های تاریخ بگیرد!؟‌به این همه جنایتی که در حق بشریت کرده‌اند تا به حال؟ این همه غم و اندوه و جدایی را چه کسی جوابگو خواهد بود؟!
درد تلخی است پزشک بودن و شاهد بیماری عزیزان بودن. میوه آگاهی رنج است و چقدر تلخ است این رنج وقتی می‌دانی که بالقوه چه اتفاقاتی می‌تواند بیفتد. هراس لحظه‌ها نمی‌دانی چقدر دردآورد است. صحبت بارها مردن و زنده شدن است. هر بار که تلفنی با دوستم صحبت می‌کردم از لحن صدایش،‌قبل از اینکه از حال بچه بگوید،‌ می‌توانستم بفهمم که چه اتفاقی افتاده. علامت مثبتی و کورسوی امیدی لحنش را امیدوار می‌کرد و علامت دیگری یادش می‌انداخت که چه پروگنوزی می‌تواند در انتظار باشد. تلخ است خیلی تلخ!

دوست دارم وقتی همراه بیماری می‌گوید:« فکر کنید این برادر یا خواهر خودتونه» یا از این قبیل حرفها !‌ گوشهایم را بگیرم یا دهانش را ببندم. کسی نمی‌داند که طبابت کردن برای عزیزان و آشنایان چقدر سخت است و دشوار. کاری که هر روز انجام می‌دهی و برایت آب خوردن است باعث لرزش دستانت می‌شود. نمی‌توانی تصمیم بگیری. تمام ذهنت مغشوش می‌شود. از آن حسها است که باید تجربه‌ کرده باشی به نوشتن در نمی‌آید! در شرایط عادی می‌توان ختم عملیات احیا را اعلام کرد وقتی می‌دانی فایده‌ای ندارد، اما وقتی پای احساس و عواطف می‌آید وسط چی!؟ آن وقت است که همه‌ش دنبال معجزه می‌گردی. معجزه‌ای که می‌دانی اتفاق نمی‌افتد. هر روز دیده‌ای که اتفاق نمی‌افتد. اما باز هم دلت نمی‌گذارد. امان از دل آدمی!

بعد فکر می‌کنم که چقدر راحت زندگی زیر و رو می‌شود. مثل همه روزهای دیگر شروع می‌کنی ولی مثل همه روزهای دیگر به پایان نمی‌بری روز را. از آن به بعد هم دیگر هیچی مثل سابق نیست. حتی اگر گرد فراموشی بیاید ،باز هم مثل سابق نیست. چیزی عوض شده است. در دلت، در ذهنت، در نگاهت. به همین راحتی تمام زندگی در لحظه‌ای درنوردیده می‌شود. این جور موقع‌ها است که شک می‌کنم واقعا که آیا زندگی رسم خوشایندی‌ است!؟