I'm not a superman
چند وقت پیشترها بود که مطلبی خواندم در گودر، درست در اواسط همان بگیر و ببندها،راجع به تجربهای از بازداشت. نویسنده درباره نحوه برخورد مراقبین و محافظان در طول مسیر و در بازداشتگاه نوشته بود. متعجب و دلگیر بود که چگونه این آدمها به راحتی از مهمانی و عروسی که رفتهاند تعریف میکنند و در مورد لباسهایی که مهمانان پوشیده بودند و مسائلی از این دست صحبت میکنند. یا با هم شوخی میکنند و میخندند بدون اینکه بفهمند این آدمهایی که گرفتار شدهاند در دلشان چه میگذرد.
بعد فکر کردم به داستان خودمان. درست است که یک جورهایی فرقهای اساسی دارد اما بی شباهت هم نیست. ما هم در اثنای کار، خیلی اوقات میگوییم و میخندیم. حرف میزنیم از سینما و فوتبال دیشب و فلان اتفاق حرف میزنیم. در حالیکه بیمار روی تخت عمل منتظر جراحی است. مثلا قرار است سینهاش را بردارند به خاطر کنسر برست. یا چه میدانم تومور مغز یا هر اتفاق ناخوشایند دیگری که در فکرتان بگنجد. شاید آن آدمها هم در آن لحظه کلی از ما دلگیر شده باشند. این فکر از ذهنشان گذشته باشد که چرا حواسشان به من نیست. شاید حتی این را به پای بیخیالی و بیتوجهی کادر درمان بگذارند. اما حقیقت این نیست.
در جایگاه درمانگر ما هر روز و هر روز با موارد متعدد بیماری و جراحی و اتفاقات ناگوار همراهیم. از همان ابتدا یاد میگیری که یک قسمت بزرگ احساسات رو برداری بگذاری در صندوق. چون اگر نکنی، دوام نمیآوری. این حجم درد و ناراحتی و اتفاقات به زودی از پای در میآوردت. کم کم وقایع ناگوار برایت میشود یک واقعه معمول. مثل همه کارهای دیگری که انجام میدهی. مثل همان موقع که رانندگی میکنی، همزمان تلفن حرف میزنی یا با دیگران داخل ماشین میگویی و میخندی.
آنجا هم با یک تقریبی داستان همین است. اگر فرض را بر این نگذاریم که ماموران از لحاظ ایدئولوژیک دقیقا مشابه فرماندهانشان فکر نمیکنند،که قطعا یک کسر عظیمیشان فکر میکنند، بقیهشان این داستانها برایشان میشود روزمرگی. برایش فرقی نمیکند قاتل را با خودش جابجا کند یا کسی را که در دفاع از خود کسی را کشته است یا مثلا در این مورد به جرم اعتراض. برای او مجرم است چون برایش اینگونه تفهیم شده است. حتی اگر در تقسیم بندی ذهنی خودش و از لحاظ ایدئولوژیک هم طرف را محکوم نداند اگر بخواهد وارد جزییات داستان هر آدم و دلواپسیهایش شود سر دو روز کارش به دیوانهخانه میکشد. پس ترجیح میدهد که مکانیسم دفاعی ذهنش را فعال کند و عواطف را در صندوق بگذارد و درش را ببندد.
این دقیقا مشابه تصوری است که آدم از آدمهای درگیر در جنگ یا ماموران مخفی یا چهمیدانم این قبیل نقشها در سر دارد. آدم فکر میکند کسی که میتواند آدم بکشد حتما از عواطف بویی نبرده است. درحالیکه این شکلی نیست. همه این آدمها زندگی خصوصی خودشان را دارند. ممکن است حتی آدمهای عاطفی باشند در زندگی شخصیشان. اما حساب این دو قضیه جدا است کاملا. سینمای هالیوود به همین منظور در سالهای اخیر سعی کرده است که تصاویری که از این آدمها ارائه میدهد بیشتر منطبق بر واقعیت باشد. شاید مثال دم دستیاش همین فیلم Body of lies ی باشد که گلشیفته درش بازی میکرد. پلانهای اضافی راسل کرو که زندگی داخلیش را با زن و بچههای کوچکش نشان میداد که شاید خیلی هم وجودش به نظر لازم به نظر نمیرسید از بابت همین قضیه بود. این قضیه که آدمها هیچکدام سوپرمن یا سوپروومن نیستند. این شرایط است که مجبورتان میکند برای بقا تصویری گاه متفاوت از دیگران از خودتان ارائه دهید.