آدم از یک جایی یاد می‌گیرد که با خودش و دلش و سلیقه‌اش روراست باشد. با خوش‌‌آمدنها و بدآمدنهایش؛ فارغ از اینکه سلیقه و معیارهای عمومی چیست. بعدترها یاد می‌گیرد حتی که نظر مخاطبین خاص و صاحب‌نظران هم در بعضی جاها آنقدر اهمیت ندارد که به خاطرش به وانمود کردن دست بزند. 

من به عنوان یک مخاطب سینما، کتاب، موسیقی یا هر اثر هنری دیگر معیارهای مخصوص به خودم دارم. از منظر تخصصی هرکدام از اینها متر و معیار مخصوص خود دارند. صاحب‌نظر شدن در هرکدام نیازمند سالها مطالعه و تحصیلات آکادمیک است اما این تنها نیمی از قضیه است. از یک جایی یاد می‌گیری رنج دیدن یا شنیدن یا خواندن بعضی چیزها را لازم نیست تحمل کنی. لازم نیست وقتی از اثری خوشت نیامده از ترس محکوم شدن به نفهمیدن یا عامی بودن کورکورانه از آن تعریف کنی. همیشه برای من این سوال باقی بوده که فرایند سلیقه و خوش‌آمدن‌ها چگونه شکل می‌گیرد. طبیعتا تربیت سلیقه و دانستن بیشتر معیارهای زیبایی‌شناختی را تحت تاثیر خود قرار می‌دهند اما خیلی اوقات چیزی فراتر از اینها وجود دارد. یک سمفونی عجیب که دقیقا نت‌هایش منطبق می‌شود با گیرنده‌های مغز آدم. چفت می‌شود. مسحورت می‌کند و تو نمی‌دانی این سِحْر از کجا آمده است. 

من علاقمند به سینمای داستان‌گو هستم. فیلم‌های با ریتم کند خیلی اوقات تحمل‌شان فراتر از طاقتم است. نوستالژیای تارکفسکی را هیچ‌‌وقت نتوانستم تا آخر ببینم. یا مثلا سینمای کیارستمی برایم جذابیتی ندارد اما بارها شده که فیلمی با ریتم کند و المانهای مشابه از خود بیخودم کرده یا کار کارگردان دیگری در همان ژانر به محبوب‌ترین‌ها برایم تبدیل شده است. توضیحی برای این فرآیند پیدا نمی‌کنم. شاید همان تعبیر "آن" داشتن بهترین توضیح باشد. بعضی چیزها، بعضی آدمها،‌ بعضی موقعیت‌ها "آنی" دارند که تو را درگیر می‌کنند. هنوز هم هر بار با شنیدن موسیقی "مرثیه‌ای برای یک رویا"ی کلینت منسل موهایم سیخ می‌شود. هنوز هم هر بار با شنیدن قطعات موسیقی سیکرت گاردن برای فیلم "در حال و هوای عشق" حزنی عجیب بر من مستولی می‌شود. حزنی که در عین حال شیرین است و ...

شاید همان مصرع سهراب بهترین توضیح باشد آنجا که می‌گوید: کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ کار ما شاید این است که در افسون گل سرخ شناور باشیم.